عادتم تویی ... معتاد تو من !

خواست بخیه بزند زمان ، زخم نبودنت را با نخ خیال ...

اما چه فایده ...

که عشق باز هم عفونت کرد ... در قلبم ...

چون خیالم نیز آغشته به رویای تو بود ...


آه که این واژه ها لال اند در پیش تو !

لبت قافیه ی شعرم شده ...

بوسه هایت وزنش ...

و من چقدر هوس کرده ام که امشب ... طولانی ترین قصیده ها را بسرایم ...


+ عنوان از شال / کاوه آفاق !

you Bury ME Alive

زنـده به گـــــــــور میکند ...

زیر حجـــم نا امیدی ...

فاصله ...

رویای آغوش دوباره تو را ... .


صبح بخیر

نصف شب ... تو ... تشنه ... هر چه غلت میزنی خوابت نمیبرد ... هوا داغ است و همه جا تاریک ... آرام قدم برمیداری که سایه ها متوجه حضورت نشوند ... خنکی آب گلویت را خراش میدهد ... به تخت  برمی گردی ... و دراز میکشی ... ولی متوجه حضور سایه ها نمی شوی ...

و ... .

حس میکنی در هزار تویی گرفتاری که هیچ راه فراری ندارد ... یعنی هزار بار گم شدن ، هزار بار تلاش  برای رهایی و دوباره ... دوباره هزار بار گم میشوی و این هزاره ها ، هزاران بار ادامه پیدا میکنند ... و تو هنوز ...

خودت را کنار تخت روی زمین پیدا میکنی تازه یادت می افتد که دیشب چه خواب بدی دیده ای ... خواب دیده ای سایه ها دنبال تو تا تختت آمده اند و اشغالش کرده اند و تو روی زمین افتاده ای ...

ساعت را نگاه میکنی ...چیز زیادی تا صبح نمانده ...بهتر است بلند شوی ... :)

تاب تاب عباسی ... خدا منو نندازی ...

باز امشب ...

هل میدهد ...

دست دلتنگی ...

مرا ... روی تاب خاطره ها ...


بی رحم ! :دی

دست اراده ام را بسته ای ...

آغوشم التماست را میکند ...

بدون ترحم ... ماشه نگاهت را میکشی ...

و ...

هوش و حواسم  پاشیده میشود روی دیوار ...

قلبی میماند ... عاشق تر از پیش ... عاشق تر از پیش ...

تسلیت !

سرد و خاموش ، مثل آخرین لحظه تو ...

بی تو تنها ، در کنار تن خسته تو ...

من بدون تو چه خواهم کرد ...

با دل من بین چه ها غم کرد ...


تسلیت کیامهر جان

شما که همیشه خنده رو رو لب ما نشوندی ...شما که ...

نبینم دیگه غمتو رفیق ... :(


+ مادر بزرگ آلن جان ، دوست خوب من هم دار فانی رو وداع گفتن ... روحشون شاد ...

:(

هوا ابریست / دلم ابری تر !

اگر قطرات باران از عشق بودند و اشکهایم از جنس باران ...

تمام گریه هایم را تقدیم بیابان سرنوشتمان میکردم ...

که سبز شود ... و من از شوق روییدنش ... پرنده !


+بارون اومد !

گاهی دلت میخواهد رگبار فریادت را نشانه بروی سمت همه ... سمت خدا ... بدون صدا خفه کنی به نام اشک ... گاهی دلت میخواهد بغض عمل نکرده ات را آنقدر انگولک کنی تا بترکد ... که ویران شود این خانه سر تا پا تظاهر رفتارت ... گاهی به خودت میگویی کاش میتوانستی دور بزنی میدان مین غصه های عصر هر جمعه را ... چند وقتیست که مظنونم به این جاده ها ... به تک تک شان ... حیف که نمیشود با هر روشی وادارشان کنی به اعتراف ... تا بگویند که آنها ........................... ! مدتیست نقشه انتحاری ترین عملیات دنیا را در سر دارم ... آتش زدن خاطرات ... حتی اگر احساسم قربانی شود ... اما او که از من فرمان نمیبرد ... نه فرمان نمیبرد این یاغی آشوب گر از من ... گاهی دلم میخواهد رقص مرگش را ببینم روی چوبه دار ... حتی اگر دیوارهای اتاقک عشقمان محکومم کنند به بی وفایی ... گاهی هم عاشق احساسم میشوم و ... ستاره های روی دوشش را به توان میرسانم ... گاهی هم ........... یاد جاودانه گوروس میوفتم و دلم نمی آید بگویم : این نوشته همان سطر های اول گلوله خورد !

وگر نه تمام نمیشد ......................................................


I can fEEl the NiGht BeGinninG

خیس شده بود در دریای عشقت ، احساسم ...

پهنش کردم روی بند حقیقت تا خشک شود ...

اما دریغ از ذره ای آفتاب بیخیالی ...

مگر این ابرهای  دلتنگی مجــــــال میدهـند ؟!!