هیچ وقت جرئت نکرده بود هنگام آمدن باران پا به کوچه بگذارد ، همیشه آمدنش را فقط از پشت پنجره تماشا میکرد . آن روزی هم که زیر ناودان انتظارش را میکشید از باران خبری نشد که نشد . آن شب صدای کِل کشیدن زن ها از خانه ی همسایه می آمد ولی از فردای آن روز باران دیگر وقت آمدنش آن طراوت همیشگی را نداشت . تا اینکه یک روز که همه خوشحال بودند باران غمگین رفت ، یکجای دور . از آن روز به بعد گاهی اوقات که باران می آمد بالشتک پسرک پشت پنجره هم خیس میشد ...



آی شماهایی که خواهر برادر دارین و تقریبا هم باهاشون هم سن هستید ، بخورید و بیاشامید ولی تروخدا قدر خواهر برادرتون رو بدونید ! منی که داداشم 9سال ازم کوچیکتره ، منی که همیشه (یکی از) بزرگ ترین حسرت (های) زندگیم داشتن یه خواهر بوده میدونم چی ندارم ! حداقل شما سعی کنید بدونید که چی دارید !



یادتان نرود ، صبح که از خواب بیدار میشوید نگاهی به پنجره ی اتاقتان بیندازید ! شاید باران دستخطی روی شیشه برایتان گذاشته باشد ! شاید حرف دلش را نوشته باشد ! که چقدر از چتر متنفر است ! که چقدر دوست دارد با شما در امتداد پاییز درختان قدم بزند ... یادتان نرود ! گاهی اجازه بدهید باران در آغوشتان بگیرد ! گاهی قدمهایتان را به جای پارکینگ و ایستگاه اتوبوس و تاکسی بطرف کودکی هایتان کج کنید ! بطرف کودک ده ساله ی شاد و خرمی که کز کرده گوشه ی روزمرگی  ! حتی اگر مثل من از این فصل دلتنگی ها بدتان می آید یادتان نرود که پاییز را باید عاشقانه پرستید !


هیییی ! چه میکنه این پاییز ...

آسمون ابری که هیچ ! آسفالت و سنگفرش های خیس و شلپ شلوپ ماشینا و بوی نم و چتری که جا مونده و موهای تر هم هیچ ! این روزا اینجا هم هر صفحه ای رو باز میکنی میبینی نم قطره قطره کلماتش پنجره های خونه ی احساست رو خیس میکنه ...



نشسته ام که صدایی به برکه ی خیالم سنگ میزند !

شاید کسی پشت در ایستاده ، زنگ میزند ...
یعنی ... تویی ؟ آمده ای که برگردی ؟
شور که نه ... حس غریبی به دلم چنگ میزند
اما کسی نیست جز خیالات و حسابی انگار ...
بی تو صاحب لبخند آینه منگ میزند ...


!


یکی از حیاتی ترین شاهرگ های انسان محسوب میشوند و وجودشان در بسیاری از انسان های برای ادامه ی حیات ضروری به نظر میرسد ، در حالتی که از آنها استفاده نمیشود شباهت فوق العاده ای با روده ی کوچک پیدا میکنند و یکی از مهم ترین تفاوت هایشان با رگ های دیگر این است که بجای قلب به مغز متصل میشوند ، بسته به سلیقه ی هر فرد به رنگ های مختلفی دیده میشوند ، نوع با کیفیت و بادوامشان قابلیت برقراری ارتباط عاطفی عمیقی با صاحبانشان دارند و با از کار افتادنشان معمولا حسی شبیه به از دست دادن دوست و رفیق به انسان دست میدهد و با اسامی مختلفی همچون هدفون ، هندزفری و ... شناخته میشوند !!!



بسلامتی تموم شد !

نمیدونستم که میشه در عرض دو-سه هفته همه رو خراب کرد !

نمیدونستم میشه به این سادگی یه قسمت هایی از زندگیت رو ببری بندازی کنار !

زندگی که نه ، نمیدونم واژه های درست کودوما هستن !

خب سادست دیگه ... گند زدن به همه چی ... همیشه ساده بوده ! از همون "آدم" ... اونم گند زد !

نه ، اصلا گند زدن هم کلمه ی مناسبی نیست !

فرض کن یجورایی انگار مثلا زمستون شده باشه

انگار برگا ریخته باشن

خب نمیشه که نریزه ... 

همه چیز بلاخره یه روز تموم میشه ... نمیشه ؟!

بلاخره "نقطه" از راه میرسه و همیشه ته خط معنای پیاده شدن رو میده ! نمیده ؟!

شاید هم ته خط نرسیده هنوز ...

اما بستگی به مسیرت داره که کجا میخوای دوستی ها و روابطتت رو پیاده بشی

-آقا لطفا نگه دارین

هدفونم رو میزارم رو گوشام و بقیه ی مسیر و تنهایی قدم میزنم ...


آدمیست دیگر ...


آدمی را میشناسم که هیچ کس او را نمیشناسد ، آدمی را میشناسم که هیچ وقت تکلیفش با خودش مشخص نیست . آدمی را میشناسم که یاد گرفته حسابی محکم باشد اما نقطه ضعفش ... آدمی را میشناسم که گاهی به ... وسطش هم نیست ! و گاهی بخاطر مسائل جزئی با عالم و آدم سر جنگ دارد . آدمی را میشناسم که گاهی دلش حتی برای گنجشک ها و مورچه های محل هم میسوزد اما آن روی سگش که بالا بیاید هر گاوی را حریف است ، آدمی را میشناسم که بدنبال چیزیست که این روزها هیچ کس ندارد ! آدمی را میشناسم که بدبین بودنش را به حساب منطق میگذارد و در افکارش به تنهایی یا ویرانگی یا بن بست که رسید از خوبی های دنیا برای خودش فلسفه میبافد ، آدمی را میشناسم که حرفهایش را بازیافت میکند ، "داغونم" را از دلش تحویل میگیرد و "خوبم ممنون تو چطوری؟" را تحویل جامعه میدهد ! آدمی را میشناسم که خر نیست ، نمیشود متاسفانه ، آدمی را میشناسم که به اندازه ی ده نفر قهقهه میزند و میخنداند ، آدمی را میشناسم که  میتواند درد همه را بریزد توی خودش و برود گوشه ای خفه خون بگیرد و هی برای خودش تیک تاک تیک تاک کند تا که یک روز بلاخره بترکد ، آدمی را میشناسم که راستش آدم بدی نیست ! به بد اخلاقی ها و گنده دماغی ها و ضد حال ها و بد دهنی ها و دمدمی مزاج بودنش و ... نگاه نکنید ،  خلاصه آدمی را میشناسم که با خودش سر جنگ دارد ... هر روز جلوی آینه می ایستد و به من فحش میدهد !



انگشت شست !


سلام ، برو کنار ، احوال شما؟! ، سلام برسونید ، گم شــو مرتیکه (...) ، نوکرتم ، (........) ، زرشک ، بادابادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا ، (.......) و ... و ... و ...  اینها همگی مفاهیمی هستند که یک "بوق" ساده ممکنه وسط یک چهار راه شلوغ داشته باشه ! و این "بوق" بخشی از فرهنگ و عرف جامعه رانندها محسوب میشه .

خیلی قشنگ بود ، دلم گرفت  ، هررررر ، موافقم ، عاشقتم ،  ، دمت گرم ، چه سـکـ...ـی شدی خوشگله ، عـــالی ، زدی تو خال ، متاسفم و ... و ... و ... ! لایک و +1 و ... ! این ابزار ها هم بسته به شرایط منظور ما رو در شبکه های اجتماعی میرسونن و این هم یعنی فرهنگ فضای مجازی !
و ماها ، همون هایی که برای هرچیزی بوق میزنیم ، حتی جلوی بیمارستان ، دقیقا همون آدم هایی هستیم که هرچیزی رو لایک میکنیم ! حتی درد و مرگ آدم ها رو ...



پی نوشت: ایشالا از این به بعد اینجا (بعد از نه ماه!) نوشته های (نسبتا) بلند م رو آپ میکنم !

هانس کریستین اندرسن ... اصفر فرهادی و ...

نمیدونم داستان لباس جدید امپراطور رو خوندید یا نه ... همون داستانی که دو نفر وانمود میکنند توانایی این رو دارند تا برای پادشاه لباسی بدوزند که فقط افراد دانا قادر به دیدنش هستند ... بهمین خاطر اطرافیان پادشاه با اینکه نمیتونند لباس خیالی رو ببینند ولی شروع به تعریف و تمجید از لباس میکنند !

بعد از اینکه جدایی نادر از عیال گرامیشون اون همه درخشید کنجکاو شدم که بشینم باز ببینمش ... راستش دفعه ی اولی که تماشاش کردم به نظرم یه فیلمه معمولی بود ... نه بیشتر و نه کمتر ! امروز هم بعد از دیدن فیلم تقریبا همین حس رو داشتم ... و تنها نکته ای که تو ذهنم های لایت شد بازی خیلی خوب شهاب حسینی بود ... البته با توجه به اون همه جایزه ای که برنده شده و نظر کارشناس جماعت و منتقدان گرامی نتیجه ای که گرفتم این بود که هیچی از فیلم و سینما و اینا حالیم نیست ! (آیکون حداقل!)

داشتم فکر میکردم آیا همه ی کسایی که تو این مدت این همه از این فیلم تعریف و تمجید کردند و براش پست نوشتند و در بحث هاشون آخرین اثر جناب فرهادی رو (یکی از) بهترین فیلم (های) زندگیشون دونستند ... واقعا فیلم رو درک کردند؟ خوش ساخت بودنش رو حس کردند ؟ یا فقط بخاطر جوی که هست خواستند از غافله عقب نمونن ؟

ارتباط اون داستان با زندگی ما آدما هم دقیقا همینجاست ! (آیکون بدون شرح)