هیچ وقت جرئت نکرده بود هنگام آمدن باران پا به کوچه بگذارد ، همیشه آمدنش را فقط از پشت پنجره تماشا میکرد . آن روزی هم که زیر ناودان انتظارش را میکشید از باران خبری نشد که نشد . آن شب صدای کِل کشیدن زن ها از خانه ی همسایه می آمد ولی از فردای آن روز باران دیگر وقت آمدنش آن طراوت همیشگی را نداشت . تا اینکه یک روز که همه خوشحال بودند باران غمگین رفت ، یکجای دور . از آن روز به بعد گاهی اوقات که باران می آمد بالشتک پسرک پشت پنجره هم خیس میشد ...
از چنین پایانی متنفرم!
لایک به کامنت ژولیت .. حتی فکر کردن به این پایان رو هم دوست ندارم ..
من هم اهل پایان تلخ نیستم. حتی اگر پایان تلخ باشد...
اره.. دستهای بارون بوی دستای اونو می داد... آخه بارون از اون نوشته واسش روی شیشه... آخه بارون...
سلام دوست عزیز زیبا بود خوشحال میشم نظرتو راجع به وبم بدونم[گل]
ولی ما این پایان تلخو زندگی کردیم...هرچند همش فکر میکردیم این پایانا برای بقیه اتفاق میفته نه برای ما
درد داره ,,, اونجاش که باران "هم" غمگین رفت . . .
روون مینویسـی ... خوندمتــ
تا ی جاهایی
j.gjl.........
دلگیر
زخم زمانه را زمانه خود مداواست
اگرچه جایش یادگار عمر است
بر روی هر دلی جای هزاران نشتر است
گاه دل را شناختن پس از اینهمه جراحت دشوار است
vaaaaaaaaaaay b header chokh gashaaahdiii i
سلام قربونت اگر این خدمتکارمجانی پیدا کردی و آخرش صد هزارتومان هم میده برای ما هم بفرس،مرسسسسسسی
هنوز هم میشه به اینجا سر زد و خوند چیزهای خوب رو!
شما کجایی؟؟؟؟
چرا نمینویسی؟؟؟؟
حکایت اکثر عاشقانه ها همین حکایت پسرک و بارانه. اصلا انگار قسمت اینه بارون که میاد اونی که میخواد مثل پروانه ی عکسِ هدر بچسبه کف آسفالت. البته درستش اینه که برعکسش باشه ها. درستش اینه که اگه قبلش نمیپریدی حالا بپری. ولی خب اکثر وقتا اینجوری نیست دیگه.
جای دیگه مینویسی؟
یه عذرخواهی بزرگ بهت بدهکارم. میدونم واسه گفتنش دیره. ولی گفته بشه بهتره. واسه خودم. هرچند دیر. بابت رفیق نیمه راه بودنم توو دانه های ریز حرف شرمنده ام. داستانش طولانیه. بهونه هم نیست. ولی دیگه حس گفتنش نیست. اجازه بده این عذرخواهی هم به سبک همون نوشت ها کوتاه باشه. به همین کوتاهی که: ببخش علیرضا جان.
اسم وبلاگ دوست منم همینه. روزنوشت های شبانه
bazam benevis