.......


دوست دارم ...

آسمان را کنار بزنم ... شب را ... خورشید را ...

همه ی ستاره ها رااااااا ...

دوست دارم ...

هوا دیگر نباشد ... نفس نباشد ...

نمیخواهمشان ...

نه گلی ...نه درختی ... آتششان خواهم زد ...

صبر کنید ... میبینید ...

میبینید که همین امشب سرنوشت همه ی جاده ها را با بن بست چطور یکی میکنم ...

آخر ...

اگر آتشفشان دلم به بزرگی کوهی بود که همه ی تان در آتشش زنده به گور شده بودید ...

خاک بر سرتانننن ...

ای همه ی دریاهای عالم ...

صدای مرا میشنوید ؟؟؟

نمیخواهمتان ...

نمیخواهمممممممممممممممتان ... خشک شوید ...

مثل اینکه زبان آدمیزاد حالیتان نمیشود ...

نه ؟

کر که نیستید لعنتی هااااااااا ...

خشک شوید ... خشکککک ...

تصمیم گرفته ام ...همین امشب ... باد را هم تبعید کنم ...

نمیخواهمش ... از باران هم دیگر بیزارم ... از برفففف ... از همه ی این آدم هااا ...

نمیخواهمشان ...

نمیخواهمتانننن ...

می فهمیددددد ؟؟؟؟؟ به چه کارم می آیید ؟؟؟

هاننن ؟؟؟این کتابها...این اتاق.. این تخت... فرش... عکسها ....این زندگی ...

خودممم ... این تنمممممممممم ...

به چه دردم میخورند ؟ وقتی همه ی وجودم دلش گرفته ...

غصه دارد ...

گریه کردههههههه ...

و شما هااا فقط بلدید فاصله باشید ...

اسمش را هم گذاشته اید سرنوشت ...

اییی دنیا با تواممم ...

تقصیر او نیست ... که نیست ...

دیگر چه کاری باید میکرد ؟؟

هاننننننن ؟؟؟؟؟؟

خدااااااااااااااااااااایا ...

تو هم ؟؟