پیش نویس :
تو این ماه عزیز ... کیامهر خان ... یه بار دیگه ... با یه بازی وبلاگی محشر دیگه ... شور و حال رو به میون ما آوردند ... قرار بود ... کسانی که قصد شرکت کردند داشتن از سفره افطاریشون عکس بگیرن و برای ایشون بفرستن ... تا جناب باستانی عکسا رو دور هم جمع کنن و بهونه ای بشه برای یکجا جمع شدن دوباره دلهامون ... و همین هم شد ... دیشب ... . کیامهر خان ... خسته نباشید ... چون که واقعا محشر بود ... این عکسا ... این اهنگ ... اون حال و هوای قشنگ ... من که اشک تو چشمام جمع شد ...!
ادامه مطلب پلیز !
ادامه مطلب ...
رگ هوش و حواسم را که زد تیزی نگاهت ...
عاشقت شدم !
+مصابغه بحطرین غالب بلاقصطان !!! :دی
میشکانم یخ حوض دلم را ...
با وزنه خاطراتت ...
هر شب ... برای قطره ای آرامش دروغین ...
+مگسی را کشتم /نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است/و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است / طفل /معصوم به دور سر من میچرخید، /به خیالش قندم /یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم /ای دو صد نور به قبرش بارد؛ /مگس خوبی بود... / من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد، /مگسی را کشتم .. /مگسی را کشتم ...!
(ای دو صد نور به قبرت بارد مرد ... حسین پناهی)
خواست بخیه بزند زمان ، زخم نبودنت را با نخ خیال ...
اما چه فایده ...
که عشق باز هم عفونت کرد ... در قلبم ...
چون خیالم نیز آغشته به رویای تو بود ...
لبت قافیه ی شعرم شده ...
بوسه هایت وزنش ...
و من چقدر هوس کرده ام که امشب ... طولانی ترین قصیده ها را بسرایم ...
زنـده به گـــــــــور میکند ...
زیر حجـــم نا امیدی ...
فاصله ...
رویای آغوش دوباره تو را ... .
نصف شب ... تو ... تشنه ... هر چه غلت میزنی خوابت نمیبرد ... هوا داغ است و همه جا تاریک ... آرام قدم برمیداری که سایه ها متوجه حضورت نشوند ... خنکی آب گلویت را خراش میدهد ... به تخت برمی گردی ... و دراز میکشی ... ولی متوجه حضور سایه ها نمی شوی ...
و ... .
حس میکنی در هزار تویی گرفتاری که هیچ راه فراری ندارد ... یعنی هزار بار گم شدن ، هزار بار تلاش برای رهایی و دوباره ... دوباره هزار بار گم میشوی و این هزاره ها ، هزاران بار ادامه پیدا میکنند ... و تو هنوز ...
خودت را کنار تخت روی زمین پیدا میکنی تازه یادت می افتد که دیشب چه خواب بدی دیده ای ... خواب دیده ای سایه ها دنبال تو تا تختت آمده اند و اشغالش کرده اند و تو روی زمین افتاده ای ...
ساعت را نگاه میکنی ...چیز زیادی تا صبح نمانده ...بهتر است بلند شوی ... :)
باز امشب ...
هل میدهد ...دست دلتنگی ...
مرا ... روی تاب خاطره ها ...
دست اراده ام را بسته ای ...
آغوشم التماست را میکند ...بدون ترحم ... ماشه نگاهت را میکشی ...
و ...
هوش و حواسم پاشیده میشود روی دیوار ...
قلبی میماند ... عاشق تر از پیش ... عاشق تر از پیش ...